Part 1
August 02
در یک روز عادی که با دیگر روز ها تفاوتی نداشت ، تصمیم به انجام کار مهمی گرفتم.
در نظر داشتم که برای ادامه دانشگاه به محلی دور از خانه و خانواده ام در لندن شهر بزرگ انگلستان سفر کنم .
هوا تقریبا ابری بود که به نظر میرسید چند ساعت دیگر باران ببارد دقیقا مانند قلب من . اگر چه از گرفتن بورسیه دانشگاه راضی و خشنود بودم ولی از اینکه قرار بود از محل زندگی ام جدا شوم کاملا غم وجود مرا فرا میخواند. زندگی در جای غریبی مثل لندن کار اسانی به نظر نمیرسید.
پس از اماده کردن چمدونم اهی اندوهگین کشیدم و مادرم را در اغوش خود بردم مدتی میشد که از مرگ پدرم میگذشت. همین مرا خیلی نگران میکرد که پس از رفتن من به لندن مادرم چگونه میتواند تنهایی زندگی کند ، اما او میگفت که نگرانش نباشم و میتواند به تنهایی زندگی کند . اگر چه این حرف دل من را ارام نمیکرد.
03 August
لحظه ای که پایم را روی خاک انگلستان گذاشتم امید در لبخند من شکوفا شد ، میدونستم که قرار نیست به همین راحتی ها با اینجا سازگار بشم اما یه حسی بهم میگفت که این کار نشدنی نیست .
از قبل خانه ای در لندن اجاره کرده بودم، در یک خیابان سنگ فرش که از پنجره اش نمایی بر خیابان داشت. به نظر خانه بدی نمیامد اما اهالی ان محله به دلیل اینکه خانه قبلا اتیش گرفته بود و کسی انجا فوت شده بود شایعاتی ساخته اند که ان خانه در تصرف ارواح است ، اما من اهمیتی به شایعات نمیدادم چون توانستم خانه را به قیمت خیلی مناسب اجاره کنم.
با اینکه خانه قبلا بازسازی شده بود اما هنوز اثراتی از سوختگی برجای داشت، درحالی که داشتم انجا را برای زندگی اماده میکردم متوجه چیزی شدم که زیر تخت بود به نظر دفتری می امد که جلد ان سوخته بود، دستم را زیر تخت بردم و دفتر را لمس کردم که بدنم مور مور شد دفترچه را بیرون اوردم که به صورت دست نویس رویش نوشته بود (من باید بمیرم) از تعجب چشمانم گرد شد و جارو را بر زمین انداختم و درحالی که نشسته بودم به تخت تکیه دادم. حس بدی داشتم که اصلا قابل توصیف نبود دفترچه را باز کردم که ازش خاکستر بیرون ریخت حتما در اثر اتیش سوزی این دفتر هم سوخته بود وقتی بازش کردم داخلش نوشته بود...
- ۰۱/۱۱/۱۵
این متن رمانه یا واقعیه؟